۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

بخوان با ما
بخوان
به نام پروردگارت که آفرید انسان را از خون بسته

اصوات گوناگونی که پاریس
از حنجره نازکش به گوش ما می رساند
شعریست که بودنی را زنگ می زند
دلنواز
هست است و نور
شعریست از شعور
پاریس ما حیات را زمزمه می کند
سبکبال و فارغ
ترانه هایش صدا است و حیات
بودن است و هست
که مرحم است بر دردمندی دلهامان
در این غربت پر هراس هستی
تابش این حیات ساطع
نثار شب های خاموش
پدر
و مادرم.
................................
خدای را سپاس
که درک می کنم چونان گرمای تابش خورشید بر گونه ام
دعای آنان را برای کودک کوچکم
بر من است تا او را مسلمان کنم
بر گونه آنان که زودتر دریافتند
به یاد می آورم
پدر و نوزادانی که در گوش خود بانگ اذان او را جستجو می کردند
جای خالی پدر
..........................
و اگر مرگ نبود
دست ما در پی چیزی می گشت
..........................
یه یاد می آورم و می دانم
خوب می دانم او با کدامین نوا و نی
جاری می کرد درجان و روح و در گوش مبهم نوزادان
می کاشت
آرام آرام دانه های نور را در قالب کلام
تا به بار نشاند درخت ایمانی را
می کاشت
چونان کاشتن دانه ها در دل تاریک و سرد خاک
خاکی ناتوان از فهم و درک دانه
هست و فقط هست
تا به بار نشاند
تا نگاهی شکافنده از شعور
داستان ها از این رویش بسراید
که تنها او راست زیبنده گی
و آراستتی به زیبایی
این رویش سپید را در دل مه آلوده این بی معنی سرد
تا ابد
......................
پس بر من است
تا او را آذین ببندم از ایمانی به عشقی
عشقی که درک آن
آفرینش را از تهی نجات و علت می دهد
خدایا ضرورت فهم این عشق را به او بفهمان
باید او را مسلمان کنم
باید آموخت به او
باید او را مسلمان کنم
باید او را تسلیم کنم
تسلیم به فهم
فهم این نظام گرداننده
و این که بر پایه و علتی استوار است
این گستره ی بودن
و تنها جمع عناصر نیست
او اتفاق نیست
........................
در جستجو باش
تا دریابی
علت خلقتت را
او که تو را آفرید می داند
اما آیا تو خود نیز خواهی فهمید؟
در جستجو باش
در خود ، در او ، در همه چیز ، همه جا ، در تمامی انسان ها
خود را بیاب
و او را
چنین باد

هیچ نظری موجود نیست: